آویساآویسا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

آویسا نفس مامان

چله آویسام

امروز صبح 17 بهمن ماه رفتیم و دخترم رو بردیم بهداشت یه عالمه برف اومده بود میگن تو این سی ساله اخیر فقط امسال بی سابقه ترین بارش برف رو تجربه کرده قوربون قدمای دخمل طلام شم اومدی همه جا به افتخارت سفید شده . این روزا گازمون قطع شده و من خیلی نگرانت هستم . .بابا جون نبود تا برات جشن بگیریم رفته بود کمک آقاجون واسه لوله کشی فاضلاب . اشکال نداره منم خودم دست به کار شدم و کلی از خوشگلم عکس گرفتم .اینم عکسای چهل روزگیت : قد:55 سانتی متر-وزن 4900 - دور سرت:38 سانتی متر                             &n...
17 بهمن 1392

یکماهگی دخترم

امشب تا بابایی از سرکار بیاد خونه رو به افتخار دخترم تزیین کردم و تو رو با عروسکات آشنا کردم و بابا جون اومد و کلی غافلگیر شد و سه تایی یه جشن کوچولو گرفتیم . ایشاله عمر طولانی و با عزت داشته باشی و از چشم زخم در امان باشی . اینم عکس های دخترم تو یکماهگیش: ...
7 بهمن 1392

اولین سرمایه گذاری اویسام

از زبون بابایی: امروز  واست سهام غبشهر رو رو قیمت 1300 تومن خریدم . ایشاله سود کنی .امیدوارم خودت بزرگ بشی و بتونی تصمیم های مهم زندگیتو بگیری تو بهترین هدیه خدا برای من و مامان جونت هستی . خیلی دوستت دارم  
2 بهمن 1392

اولین اسباب بازی آویسام

امروز برای اولین بار یکی از جغجغه هاتو آوردم و واست تکون میدادم. تو هم یه عکس العمل قشنگی داشتی یه خنده ملیح با آرامش چشمت . خیلی خوشت اومده بود  اینم عکسش: راستی امروز کریر رو هم واست افتتاح کردیم قوربون کوچولوم برررررررم ...
30 دی 1392

داستان محک

از زبون بابا کامران: آویسای خوبم ساعت 10.20 شب بود و داشتم ایمیلهامو چک میکردم که دیدم محک ایمیل داده تا حالا نشده بود ایمیلهای محک رو باز کنم  بازش کردم باورم نمیشد تو روز محک دنیا اومدی تا حالا اینقدر احساس خوبی نداشتم از خوشحالی گریم گرفت خیلی خیلی محک رو دوست داشتم فکرشم نمیکردم دخترم تو روز محک دنیا بیاد . عاشقتم دخترم امیدوارم انقدر قوی بشی که خودتم به تنهایی بتونی به بچه های محک کمک کنی تو هدیه بچه های محک به من و مامان محصوراتی من و مامان محصورا سلامتی تو رو از دعای بچه های محک داریم. نشد کوچکترین سهامدارت کنم ولی تو روز محک دنیا اومدی این احساس بهتری بود . ...
23 دی 1392

بند ناف عزیزم- غسل موعود

امشب 14 دیماه ساعت 9.30 شب بند ناف دختر قشنگم افتاد .غروب با باباجون رفتیم بخیه منم بکشیم ازفرط سرما گریه میکردم فقط خدا میدونه به من چی گذشت . برای اولین بار تنهات گذاشته بودم اومدم دیدم از گرسنگی انگشتاتو میخوردی .مامان قوربونت برررررررررررررررره.و فردا هم بابا جون واست دفترچه بیمه گرفت ایشاله هیچ وقت ازش استفاده نکنی و همیشه سالم و تندرست باشی                      امروز ظهر 15 دیماه با مادرجون فاطمه اویسای قشنگ رو بردیم حموم و مادرجون واست غسل موعود داد و واست با ظرف سوره یس آب ریختیم رو سرت ایشاله بنده خوبی واسه خدا باشی . خدا م...
14 دی 1392

ختم قران برای بند دلم

امروز 10آذر قبل از اذان مغرب موفق شدم کل قران رو برای دخترم ختم کنم . این سعادت رو مدیون این طفل معصوم میدونم من سلامتیتو از این قران خواستم . ضمنا 40 روز واست سوره یوسف رو سیب خوندم که خوش چهره بشی . ایشاله هم خوش صورت بشی و هم خوش سیرت.و بعدش رفتم ساک بیمارستان رو اماده کردم واست کلی لباس گذاشتم سایز صفر . مامان قوربون اون سایز لباسات بششششششششششششششه.یه روزی دوتایی به این سایز لباسات میخندیممممم  
14 دی 1392

شناسنامه - شب نامگذاری

امروز 9 دیماه باباجون زحمت کشید و کارای شناسنامه ات رو انجام داد و بعدش رفت سازمان بورس تا واست کد سهامداری بگیره . تلاش کرد تا اسمت به عنوان کوچکترین سهمادار اعلام بشه ولی نشد خیلی ناراحت شد ولی به نظر من حتما خیری توش بود ایشاله نامدار باشی و همیشه پر سود. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- امروز 11 دیماه اولین برف بعد از تولد آویسام بارید و بالاخره 12 دیماه و شب اول ربیع الاول امروز شب دهم نبود ولی خانواده من تک تک اومدن عیادت و صحبت از بیداریها و گریه های شب آویسام بود که موقع اذان مغرب همگی تصمیم گرفتیم دایی عباس اسم دخترم رو بذاره . دایی جون هم ...
9 دی 1392

به دنیا خوش اومدی

بالاخره لحظه موعود فرا رسید و من قراره نی نی تودلم رو ببینم .شب که اصلا خوابم نمیبرد ترس ازعمل .نگرانی بیمارستان و ذوق دیدار فرزندم.حس فوق العاده عجیبی داشتم . صبح برای نماز صبح بیدارشدم و با باباجون نماز خوندیم وبرای اخرین بار باهات حرف زدیم و ساعت هفت و نیم صبح رفتیم دنبال مادربزرگها و خاله زهرا و رفتیم بیمارستان . کلی منتظر موندیم تا بالاخره اسم منو خوندن وسایلهارو که تحویل گرفتیم با باباجون اینا خداحافظی کردم . مامانم نعمت زندگی من خدا این مامانم رو همیشه واسم نگه داره . والهی منم واسه آویسام. دختر موقع زایمان به هیچ چی بیشتر از یه مادر احتیاج نداره............ خلاصه رفتم اتاق زایمان بیهوشی ناقص و تو همهمه صحبت دکترا یکدفعه صدای گریه ...
7 دی 1392